روزی به حضور امیرالمؤمنین (علیه السلام) شرفیاب شدم، حضرت در فکر فرو رفته وزمین را با تکه چوبی میکاوید. عرض کردم: یا امیرالمؤمنین! میبینم که در فکر فرو رفته وزمین را بررسی میکنید آیا رغبتی به آن یافتهاید؟
فرمود: نه، قسم به خدا! هیچ رغبتی به آن وبه دنیا حتی برای یک روز نداشته وندارم. به مولودی فکر میکنم که یازده پشت بعد از نسل من آشکار خواهد شد، ونامش مهدی است، وزمین را بعد از آن که از ظلم وجور انباشته شده باشد پر از عدل و داد میکند. امر او اعجاب انگیز است، ومدتها غیبت خواهد نمود، به همین دلیل گروهی دربارهی او به گمراهی میروند وعدهای دیگر هدایت مییابند.
عرض کردم: یا امیرالمؤمنین! آیا واقعاً این اتفاق روی خواهد داد؟
حضرت (علیه السلام) فرمود: آری! همانگونه که او خلق شده، این اتفاق هم روی خواهد داد، تو چه میدانی ای اصبغ! آنان برگزیدگان این امت ونیکان عترت طاهره اند.
عرض کردم: بعد از آن چه میشود؟
فرمود: خداوند هر چه بخواهد انجام میدهد، زیرا حق تعالی در هر چیزی اراده وقصد وهدفی دارد.
سالی که حضرت صادق (علیه السلام) به مکه به قصد حج تشریف آورد بود، ایشان را دیدم که زیر ناودان کعبه ایستاده ومشغول دعا بود، وسه تن از فرزندان حسن بن حسن بن علی یعنی عبدالله بن حسن وحسن بن حسن وجعفربن حسن به ترتیب سمت چپ وراست وپشت سر حضرت (علیه السلام) ایستاده بودند. در این حال عباد بن کثیر بصری، که از عباد وزهاد مشهور زمان امام جعفر صادق بود ، آمده وگفت: یا اباعبدالله!
حضرت (علیه السلام) سکوت فرمود، تا عباد سه بار بدین ترتیب حضرت (علیه السلام) را فراخواند.
سپس گفت: ای جعفر!
حضرت (علیه السلام) فرمود: بگو، چه میخواهی؟
عباد گفت: من کتابی دارم که در آن نوشته است که این بنا را مردی سنگ به سنگ متلاشی خواهد کرد.
حضرت (علیه السلام) فرمود: کتابت دروغ میگوید؛ به خدا قسم! من او را میشناسم، پاهایش زرد است وساق پاهایش زخمی، شکمش بزرگ وگردنش نازک وبزرگ سر است. کنار همین رکن میایستد، حضرت با دست به رکن یمانی اشاره فرمود، ومردم را از طواف کعبه منع میکند آنچنان که مردم از دیدن او وحشت میکنند.
آنگاه امام(علیه السلام) فرمود: سپس خداوند مردی از نسل من بر میانگیزد، حضرت با دست به سینهی خود اشاره فرمود، وهمچنان که قوم عاد، ثمود وفرعون، ذی الاوتاد را کشت، او را میکشد.
در این حال، عبدالله بن حسن عرض کرد: قسم به خدا! که امام (علیه السلام) راست میگوید، وبدین ترتیب هر سه نفرشان امام (علیه السلام) را تصدیق کردند.
پس از رحلت امام حسن عسکری(علیه السلام) برای جستجوی امام زمان (علیه السلام) حرکت کردم، سه سال گذاشت، با خودم گفتم: اگر چیزی بود بعد از گذشت سه سال آشکار میشد.
در این هنگام، صدایی را شنیدم که صاحب صدا را نمیدیدم، او گفت: ای نصر بن عبد ربه! به اهل مصر بگو: آیا شما پیامبر (صلی الله وعلیه وآله وسلم) را دیدهاید که به او ایمان آوردهاید؟
ابوالرجا گوید: من تا آن زمان نمیدانستم که نام پدرم عبد ربه است، چون من مدائن متولد شدم، وپدرم را از دست دادم، ابو عبد الله نوفلی مرا با خود به مصر آورد ودر آنجا پرورش یافتم، چون آن صدا را شنیدم، مطلب را دریافتم، ودیگر به راه خود ادامه ندادم ومراجعت نمودم.
در زمان غیبت صغری دو نفر از شیعیان قائم آل محمد(علیه السلام)، با یکدیگر مخفیانه گفتوگو میکردند. یکی از آنها ندیم روز حسنی بود، جاسوسی به سخنان آنها گوش میداد او از بین گفتوگوی آنها این جملات را به وضوح شنید: برای او اموالی به عنوان سهم امام می فرستند. برای این کار هم وکلایی در تمام نواحی دارد. ویک یک وکلای حضرت(علیه السلام) را نام برد.
وقتی وزیر خلیفه وقت، المعتضد بالله که عبیدالله بن سلیمان نام داشت به وسیلهی آن جاسوس از آن مطلب آگاهی یافت تصمیم گرفت که همهی آنها را دستگیر کند.
خلیفه گفت: این مرد، قائم آل محمد را پیدا کنید که برای ما خطر بزرگی محسوب میشود.
عبید الله بن سلیمان گفت: به زودی تمام وکلای آن را دستگیر میکنیم.
خلیفه گفت: نه، بهتر است با نقشه پیش برویم، عدهای ناشناس را با مقداری پول نزد آنها بفرستید هرکدام قبول کرده که آن را بدست امامشان برساند، و اظهار وکلالت نمود او را دستگیر کنید.
از طرفی، از سوی امام(علیه السلام) به تمام وکلا طی چندین نامه اعلام شد:
چیزی از کسی به عنوان سهم امام نگیرید واظهار بیاطلاعی کنید.
هنگامی که جاسوسان به این مأموریت اعزام شدند، همهی وکلا از گرفتن آنچه آنها اصرار به تحویل دادنش داشتند، امتناع کردند.
یکی از آنها نزد محمد بن احمد از وکلای حضرت(علیه السلام) رفته و در خلوت به او گفت: پولی نزد من است که میخواهم او را برساند محمد گفت: اشتباه میکنی من اطلاعی از این موضوع ندارم.
هر قدر او اصرار نمود محمد اظهار بیاطلاعی کرد و بدینوسیله که حضرت وکلای خود را قبلاً از نقشهی آنها مطلع کرده بود، نقشهی آنان نقش بر آب شد.