
دو رکعت عشق
خاطرات شهدای دفاع مقدس
تا دو، سهی نصفه شب هی، وضو میگرفت و میآمد سراغ نقشهها و وارسیشان میكرد. يكوقت میديدی همونجا روی نقشهها افتاده و خوابش برده. خودش میگفت «من كيلومتری میخوابم.»
واقعاً همينطور بود. فقط وقتی راحت میخوابيد كه توی جاده با ماشين میرفتيم. عمليات خيبر، وقتی كار ضروری داشتند، رو دست نگهش میداشتند. تا رهاش میكردند، بیهوش میشد. اينقدر كه بیخوابی كشيده بود.

خودش میگفت: «هر وقت نزد امام میروم، با آن که خیلی حرف و مشکل دارم که بازگو کنم، اما وقتی شخصیت با اُبهت و قاطع ایشان را میبینم، همه آنها فراموشم میشود. با خودم میگویم تو سردار چنین امامی هستی که آمریکا را به زانو درآورده است؟ آنوقت تو به این راحتی نگران میشوی؟»، لذا میگفت فقط زیارت امام برایم کافی است تا همه مشکلات را حل شده ببینم…

وسط راه یک نَفربَر دیدیم. درش باز بود. نزدیکتر که رفتیم، صدای آقا مهدی را از توش شنیدیم. با بیسیم حرف میزد. رسیده بودیم دم ماشین فرماندهی. رفتیم بهش سلام کنیم. رنگ صورتش مثل گچ سفید بود. چشمهاش هم کاسهی خون شده بود. توی اون گرما یک پتو پیچیده بود به خودش و مثل بید میلرزید. بد جوری سرما خورده بود. تا اومدیم حرفی بزنیم، رانندهش گفت«به خدا خودم رو کشتم که نیاد؛ مگه قبول میکنه؟»

وقتی جنگ شروع شد، بنیصدر دستور تخلیهی پادگانها را صادر کرد، شهید شیرودی آنموقع در پایگاه هوانیروز کرمانشاه بود. دستور داده شده بود که ضمن تخلیهی پادگانها، زاغهی مهمات را نیز با راکت از بین ببرند. اما شیرودی میگوید که حیف نیست این همه مهمات از بین رود. او با کمک چندتن از همرزمانش با بالگرد به صف مهاجمان عراقی هجوم برده و آنان را متوقف میسازند او بعد از این اقدام گفت: اگر بازداشتمان کردند که چرا پادگان را تخلیه نکردید؟ مهم نیست چون مملکت در خطر است، باید جلوی دشمن ایستادگی کرد. شجاعت شیرودی در تمام خبرگزاریها منعکس میشود. بنیصدر هم برای حفظ ظاهر، چند درجهی تشویقی برای شیرودی صادر میکند و درجه او را از ستوانیار سوم خلبان به درجهی سروان ارتقاء میدهد. اما جالبتر از همه نحوهی برخورد شهید شیرودی با این قضیه است. این شهید بزرگوار طی یک نامه تقاضای بازگشت درجهی قدیمی خود را میکند.

همین طور حسین رو نگاه میکرد. معلوم بود باورش نشده حسین فرماندهی تیپ است. من هم اول که آمده بودم، باورم نشده بود. حسین آمد، نشست روبه روش. گفت: ” آزادت میکنم بری.” به من گفت: ” بهش بگو.” ترجمه کردم. باز هم معلوم بود باورش نشده. حسین گفت: “بگو بِره خرمشهر، به دوستاش بگه راه فراری نیست، تسلیم بشن. بگه کاری باهاشون نداریم. اذیتشون نمیکنیم.” خودش بلند شد دستهاشو باز کرد. افسر عراقی رفت و برگشت پشت سرش کلی عراقی، با زیرپیراهنهای سفید که بالای سرشون تکون میدادند. اومدند و خودشون رو تسلیم کردند.





به پاس خدماتی که در جبهه داشت پیشنهاد سفر حج و زیارتِ خانهی خدا به ایشان داده شد. خانواده از شنیدن این خبر خوشحال شدند و به تدارک وسایل سفرش مشغول شدند؛ اما چیزی به رفتنش نمانده بود که یک بار به خانه آمد و گفت من قصد رفتن ندارم، الان کار جبهه و جنگ از رفتن به حج واجبتر است. تازه نیازی نیست من به خانه خدا بروم، انشاءالله به همین زودیها نزد خدا خواهم رفت.

نوشتههای آسمانی
حضرت امام خمینی(ره):
این وصیت نامههایی که این عزیزان مینویسند مطالعه کنید، پنجاه سال عبادت کردید و خدا قبول کند، یک روز هم یکی از این وصیت نامهها رو بگیرید و مطالعه کنید و فکر کنید.