بیست اثر منظوم اربعین حسینی

شنیده بود که این‌بار باز دعوت نیست

کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست

بیا به داد دل تنگ ما برس ای عشق!

اگر که حوصله داری، اگر که زحمت نیست

غمی است در دل جامانده‌های کرب‌وبلا

که هرچه هست، یقین دارم از حسادت نیست

میان ما که نرفتیم و رفته‌ها، شاید

تفاوتی‌ست در آغاز و در نهایت نیست

همیشه آن‌که نرفته است، بی‌قرارتر است

همیشه آن‌که نرفته است، کم‌سعادت نیست

و آن کسی که در این راه اهل دل باشد

مدام اهل گله کردن و شکایت نیست

خودش نرفت و دلش را پیاده راهی کرد

نباید این‌همه دل‌دل کند که فرصت نیست

مریم کرباسی

نشد که پر بزنم عشق آن حوالی را

ببخش بر من مسکین شکسته‌بالی را

نشد که پای پیاده به درگهت برسم

و تحفه آورم این دست‌های خالی را

منی که چلّه‌نشین غم توام مولا

نشدکه هم‌دل و هم‌ره شوم موالی را

نشد عراقِ غمت را بگریم از دل و جان

بدل به آه کنم این شکسته‌حالی را

دوباره چشمه‌ی جان‌بخش اربعین جوشید

نشد که درک کنم حال آن زلالی را

بگو بگو«به کدامین دعات خواهم یافت»؟

بگو کجا برم این حسرت سؤالی را؟

ببارحضرت باران به شوره‌زار دلم

ببر زِسینه‌ی من داغ خشک‌سالی را

چکید قطره اشکی و از غم تو سرود

قبول کن زِمن این شعر ارتجالی‌ را

سعید سلیمان‌پور

زِکوفه تا شمشیر عزراییل‌هایش

از کربلا تا شام با تفصیل‌هایش

بعد از چهل روز از مسیر تلخ دیروز

امروز آمد دیدن فامیل‌هایش

خود را به روی قبرهای خاکی انداخت

بانوی مکه با همان تجلیل‌هایش

حال عجیبی داشت وقتی باز می‌گشت

بغض غریبی داشت در ترتیل‌هایش

با او چهل روز و چهل شب هم‌سفر بود

کابوس‌هایی تلخ با تأویل‌هایش

این‌جا پذیرفت آن‌چه را باور نمی‌کرد

دل کند حوا آخر از هابیل‌هایش

زن مانده بود و یک بیابان بی‌پناهی

زن مانده بود و داغ اسماعیل‌هایش

مطهره عباسیان

ملایک گریه می‌کردند با ما اربعینش را

خدا شش‌گوشه کرد از روز عاشورا زمینش را

رسیده جبرییل از آسمان در بعثت حضرت

تسلّی می‌دهد تا روز عاشورا اَمینش را

قسم داده به عاشورا خدا در شطّی از آیات

قسم خورده اگر در سوره‌ها زیتون و تینش را

شهادت بود سهم حضرت ارباب و یارانش

زمین هم می‌کشید اطراف او دیوار چینش را

نوشته روی دجله با خطوط موج، ثارالله ‌

و می‌ساید فرات از شرم بر خاکش جبینش را

چه توفانی است، ابری با صدای رعد می‌گرید

کشیده روی صورت نازکای آستینش را

فرستاده خدا از آسمان توفان نوحش را

فرستاده خدا از آسمان حبل‌المتینش را

فرستاده خدا ارباب و وحی نهی از منکر

نگهدارد برای عالمی، ارباب، دینش را

چه قوم نازنینی می‌روند از کربلا تا عرش

فرستاده خدا این بندگان دست‌چینش را

نه تنها عاشقان حضرتش، حتّی خدا امروز

فرستاده‌ست تا کرب‌و‌بلا روح الامینش را

هادی خورشاهیان

شگفتا راه عشق است این، که مرد جاده می‌خواهد

حریفی پاک‌باز و امتحان پس داده می‌خواهد

مسافر را پیاده، داغ‌دیده، صاحب دردی

ورای دردهای پیش پا افتاده می‌خواهد

دلی آرام و پر غوغا، سری شوریده و شیدا

دلی سرمست جان دادن، سری دل‌داده می‌خواهد

مسلمان و مسیحی را به حریت فراخوانده

جدا از دین و ایمان، آدمی آزاده می‌خواهد

ندارد هیچ آدابی و ترتیبی اگر عشق است

نه محرابی و نه تسبیح، نه سجاده می‌خواهد

هلا جامانده از این راه! آخر تو چه کم داری؟

مگر این جاده غیر از شوق فوق العاده می‌خواهد؟

حسین بن علی تنهاست ای یاران به پا خیزید

که اینک وارث او لشکری آماده می‌خواهد

کشانده در بیابان اندک اندک جمع مستان را

بگو ساقی بیاید! میهمانش باده می‌خواهد

فاطمه عارف‌نژاد

باز شد پنجره‌ای سمت زمستان در باد

فصل سرما شد و پایان درختان در باد

گردباد غزلی در نفسم می‌پیچد

باید از بال بگویم که چه آسان در باد…

آسمان بود و کبوتر، و قفس پشت قفس

پرچم تشنگی و خیمه‌ی هراسان در باد

دستی از شط عطش آینه برداشت، شکست!

تا بماند نفس روشن انسان در باد

آسمان هم نتوانست که جاری باشد

سرخ شد، شرم شد از کشته‌ی باران در باد

فصل پرواز ابابیل که تکرار نشد

نبض تاریخ رها ماند پشیمان در باد

دفتر قافله از داغ شکفتن پر شد

تا چهل بار ورق خورد، پریشان در باد

سید وحید سمنانی

کدام چله‌نشین است این‌چنین که منم

علم به دوش در این ظهر اربعین که منم

اویس، دست تکان  می‌دهد بر اهل یمن

چهل عمود بیایید از یمین که منم

چهل عمود نرفتم که دست حرمله‌ای

کمان به دست فرود آمد از کمین که منم

ببین در آینه‌ی شط شکوه ساقی را

خدا که دست برآرد از آستین که منم

چهل عمود، شبی از فرات رد شده‌ام

به روی دست، ورق‌های یاسمین که منم!

سکوت تشنه‌ لبانیم ساقیا مددی

أَدِر، و ناوِلُني مثلَ ساتكين كه منم

امام خوانده تو را«نافذالبصیره» و بس

برآر دست از آن چشمه‌ی یقین که منم

علم به دوش، شهیدان کیستند به دشت؟

به لاله‌پوش‌ترین قسمت زمین که منم

کجاست سوره‌ی یاسین سربریده به طف

به نیزه می‌شنوم شرح یاء و سین که منم

میان معرکه «هل من معین» کیست به دشت؟

به نیزه، شعشعه‌ی ماه بی‌معین که منم

نشسته جلوه‌ی ثاراللهی به پیرهنش

نشسته نقش هوالله برنگین که منم

خموش رد شدی از خیمه‌گاه سوخته‌ای

شکسته بشنو از این تار بی‌طنین که منم

کنار علقمه ساعت به وقت مرثیه است

در این قصیده ببین داغ بر جبین که منم

محمدحسین انصاری‌نژاد

با زیارت زیر و رو کردی دل اندوهگین را

‎خود شفاعت می‌کنی دل‌دادگان را، زائرین را

‎مشت خاکی از مزارت می‌کشد بر چشم جابر

تا ببیند رازهای عالم عین‌الیقین را

می‌رود از هوش گویا ظهر عاشوراست آن‌جا

دیده شاید حال و روز خیمه‌های آتشین را

‎در هیاهوی سُم اسبان و تن‌ها زخم خورده

در عزایت دیده اشک حضرت روح‌الامین را

‎دیده سر را در میان دست‌های شمر ملعون

دست بی‌انگشت را، انگشتران بی‌نگین را

‎از فرات و بی‌وفایی‌ها شکایت کرده بی‌شک

‎دیده در میدان چهار آیینه‌ی ام‌البنین را

‎دیده شاید خطبه‌خوانِ هفت‌خوانِ کربلا را

‎دیده شاید در میان کوفه زین‌العابدین را

‎دیده شاید… می‌گشاید چشم‌هایش را صحابی

‎بر لبش آورد نام سید و سالار دین را

‎پاسخ جابر چرا از جانب مولا نیامد؟

آن‌طرف‌تر از تنت دید آن سر بالانشین را

‎با زیارت‌نامه‌ای راز دلش را گفت جابر

با غمت آمیخت ذکر زائران اربعین را

نغمه مستشارنظامی

کوری چشم مشرکان کوری چشم کافران

کوری چشم شبدلان کوری چشم منکران

زائرش، از ستاره بیش سوی خورشید، او روان

چشم مول عنود کور، کید غول حسود دور

تا بگیرد ولای او این جهان را کران کران

آید از روس و از فرنگ خویش و بیگانه رنگ رنگ

بهر طوف ضریح او کاروان پشت کاروان

نافه را عطر و بو نکاست یافه او را اگر نخواست

حرمت عالم یقین نشود ضایع از گمان

خسته در خاک شد یزید مور و مارش جگر گزید

لعنت حق بر او مزید این‌چنین مزد آن‌چنان

خلق را مبتلا سرشت خاک را کربلا نوشت

تا حرم را تهی کند آسمان از حرامیان

ای معادت شده معاش قصه وارونه بود کاش

تا نبودی به عاقبت تشنه و گشنه و نوان

ای غم قوت و قوتت کسر دین و مروتت

نیست پندار شوکتت غیر اضغاث ناتوان

چند روزت به کام شد لیک نوبت تمام شد

از نظر کاروان گذشت نه تو ماندی نه دیگران

بار دوغ و دغل بماند جرم فعل و عمل بماند

در مثل بوته بر فروخت غلب در کوی زرگران

لطف ما معین بماند حرمت اربعین بماند

گر تو باور نمی‌کنی حالی این خط و این نشان

استاد علی معلم دامغانی

این‌جا کشیده‌ایم به شوق تو صف همه

سوی تو عازمیم به شور و شعف همه

ما تشنه‌ایم تشنه‌ی صحرای طف همه

پای پیاده آمده‌ایم از نجف همه

تاریخ اگرچه فاصله انداخت بین ما

در راه عشق توست همه شور و شین ما

شد سهم ما امانت عشق تو از الست

یعنی که دین ما به تو از روز اول است

پاهای خسته‌ای که پر از زخم و تاول است

اجمالی از تلاطم شوقی مفصل است

ما زائران کوی تو هستیم از قدیم

با هر قدم به روی خطایی خطی زدیم

این کهکشان که چرخ زنان بر مدار توست

این قطره‌ها که مقصدشان جویبار توست

این سیل جمعیت که چنین رهسپار توست

از هر نژاد و رنگ و زبان بی‌قرار توست

هر بی‌دلی شده‌ست مسافر به شوق تو

از شرق و غرب آمده زائر به شوق تو

از فرات غسل زیارت گرفته‌ایم

پیش تو در بهشت اقامت گرفته‌ایم

از چشم تو برات شفاعت گرفته‌ایم

از خون وضو برای شهادت گرفته‌ایم

عشق تو را نشان به زمین و زمان دهیم

آخر در این مسیر به پای تو جان دهیم

دارد همیشه شور تو جریان در این مسیر

ما بگذریم یک‌سره از جان در این مسیر

در یاد ماست پیر جماران در این مسیر

حس می‌شود حضور شهیدان در این مسیر

ما نایب‌الزیاره‌ی خیل شهیدها

نزد تو آمدیم امام امیدها

سیدعلیرضا شفیعی

شک‌ها! فصل تماشاست امانم بدهید

شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید

از شما می‌شنوم عطر گل یاسین را

خاک‌ها! رنگ یقینی به گمانم بدهید

جامی از اشک فراهم شد اگر، ای مردم

به تسلایِ دل هم سفرانم بدهید

طول یک چلّه جدایی، به خدا یک عمر است

گاه خطّ و خبر از سیر زمانم بدهید

گر خبر‌دار شدید از گل داودی من

یک شمیم از نفسش روح و روانم بدهید

پاره‌های دلم افتاده در این دشت، به خاک

رخصت گریه به گل‌گون کفنانم بدهید

کاکل آشفته، به خون خفته، در این جا سروی

باز در سایه‌اش آرامش جانم بدهید

این رباب است که با لاله ‌رخان می‌گوید:

ذکر لالایی گل را به زبانم بدهید

من که از عطر گل فاطمه، مدهوش شدم

خبر از حال و هوای دگرانم بدهید

سجده‌ها کرده‌ام از بوسه بر این تربت پاک

طاقت از دست شد آرامش جانم بدهید

دشت لبریز گلاب است اگر امکان دارد

برگی از آن گلِ صدبرگ نشانم بدهید

اربعین نیست حدیثی که فراموش شود

شعلۀ عشق، نه آن است که خاموش شود

محمدجواد غفورزاده

به کربلا نرفته‌ها! حسین را صدا کنید

میان اشک‌های خود خدا خدا خدا کنید

زیارت حریم عشق اگر نصیب‌تان نشد

به جای دیدن حرم دری به گریه وا کنید

نجف به سمت کربلا  پیاده… اربعین… سحر…

عجب حکایتی شده نظر به جاده‌ها کنید

قسم به شوق زائران به بهترین مسافران

در این مسیر با صفا به عشق اقتدا کنید

رفیق‌های محترم! قدم‌زنان سوی حرم

برای دل‌شکسته‌ها برای ما دعا کنید

مسافران کربلا! کمی به یاد دوستان

میان بین‌الحرمین اقامه‌ی عزا کنید

همسفر فرشته‌ها به وقت دیدن غروب

ناله به شاه بی‌کفن میان بوریا کنید

مصطفی کارگر

وقت سفر به جنّتُ الأعلى رسیده بود

مرغ دلش به کرب‌وبلا پر کشیده بود

این‌بار، او برای خودش بعد سال‌ها

یک کوله با امید فراوان خریده بود

هم‌پای کاروان ملائک که نورشان

بر دیدگانِ تشنه‌ی باران وزیده بود

می‌رفت تا هوای دلش را عوض کند

قلبی که عاشقانه، دل از جان بریده بود

در هر قدم به یاد حسین از نگاه او

هی دانه‌دانه اشک معطر چکیده بود

موکب‌به‌موکب از نفحات گلاب و عود

 طعم زیارتِ حرمش را چشیده بود

با خود دوباره زمزمه می‌کرد و می‌گریست

هر روضه‌ای که پای عمودی شنیده بود

باور نداشت هم‌قدم صبح اربعین

دستش به آن ضریح مبارک رسیده بود

بوسید عکس سردرِ بابُ‌السلام را

جامانده‌ای که این‌همه را خواب دیده بود

سمانه رحیمی

مُحرم شدم اى یار به احرام قدم‌ها

مست است سراپاى من از جام قدم‌‌ها

با«یاعلى» این سِیرِ من إلحقِّ الى الحق

آغاز شد و عرش، سرانجام قدم‌ها

جارى است فرات از دو لب زمزم چشمم

در زمزمه‌ی خِش خِش آرام قدم‌ها

جبریل پرآورده و میکال هم اسفند

گشتند ملائک همه خُدّام قدم‌ها

از ارمنى و شیعه و سنى همه جمعند

وحدت شده گلواژه‌ی احکام قدم‌ها

بوسیده کرم دست کریمان عراقى

در کنگره‌ی عرشى اکرام قدم‌ها

یاد آور فتح و ظفر زینب کبراست

این پرچم افراشته بر بام قدم‌ها

خورشیدِ هدایت شود و چشمه‌ی نور است

خاکى که بلند است زِهر گام قدم‌ها

برخاک نشانَد همه حُکام ستم را

این خیزش بیدارى اسلام قدم‌ها

جاى من اگر شد به نیابت قدمى زن

شد خواهش جامانده‌ی ناکام قدم‌ها

سعید نسیمی

سیل مردم، درون تلویزیون

پشت چشم شکسته‌ی خیسم

کاش دستان اشک‌آلودم

بگذارند روضه بنویسم

کاش می‌شد شبی روانه شدن،

لایق یک سلام ساده شدن،

من که عمری، سوار ماشین‌هام

غبطه خوردم به این “پیاده شدن”

از هلند و فرانسه و آلمان

تا یمن، مصر، سوریه، ایران

هر کجا بذر عشق می‌پاشی

پیچکی می‌دود به کل جهان!

هر کسی از تو راه می‌گیرد،

پیش‌تر،  قید ِخانه را زده است!

با دو تا پا و کوله‌ای از اشک،

با تمام ِتمامش آمده است!

هر کسی صاحب دو تا اَبر است،

هر که با خود دو آسمان دارد،

هر کسی پشت قاب دوربین‌ها،

شعر خوبی برایمان دارد!

 پیرمردی که سفت پوشیده

کفش‌های برهنگی‌اش را،

کودکی که هجوم ِ چشمِ پدر

شور کرده‌ست تشنگی‌اش را…

مادری که میان آدم‌ها

پسرش را سراغ می‌گیرد

به خیالش شهید،”می‌آید”

و به این راحتی نمی‌میرد!

دست‌ها را پر از دعا کرده،

ناله‌هایش شکسته دل‌ها را!

روضه‌ای تلخ در گلو دارد،

خوب دیده‌ست” اُمّ لیلا ” را!

چشم‌هایش به لهجه‌ی عربی

چند ساعت گدای زائرها‌ست،

به امید یکی دو تا مهمان،

چشم در راه کل عابرها‌ست!

هر کسی از تو راه می‌گیرد

خوش به حالش! سعادتش این است!

هر کسی هم که نوبتش نرسد:

مثل من، پشت ِ چشمِ دوربین است!

کربلا را بزرگ می‌بینم

پشت این قاب کوچک ِ تنها

فکر کن واقعا چه می‌دیدم

اگر آن‌جا میان آدم‌ها. . .

سیده نرگس میرفیضی

دوباره شهر پر از شور و شوق و شیدایی است

دوباره حال همه عاشقان تماشایی است

که فصل پر زدن از انزوای تنهایی است

سفر حکایت یک اتفاق رؤیایی است

ببند بار سفر را که یار نزدیک است

طلوع صبح شب انتظار نزدیک است

ببین که قفل قفس را شکسته، می‌آیند

کبوتران حرم دسته‌دسته می‌آیند

چو موج از همه‌سو دلشکسته می‌آیند

غریب، از نفس افتاده، خسته می‌آیند

که باز بعد چهل شب، کنار او باشند

شبیه حضرت زینب کنار او باشند

تمام پشت سر جابر ابن عبدلله

چه عاشقانه قدم می‌زنند در این راه

از اشتیاق حرم راه می‌شود کوتاه

هرآن‌که خواهد از این جام عشق، بسم الله

هنوز خون تو در باور‌ زمان جاری است

قسم به نور، که این ابتدای بیداری است

دوباره حال من و شعر می‌شود مبهم

دلی که دست خودم نیست می‌شود کم‌کم

درآرزوی حرم غرق در غم و ماتم

اگر اجازه دهد زائرش شوم، من هم

غروب در نفس تنگ جاده خواهم رفت

پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

محمد غفاری

رکاب آهسته‌آهسته ترک خورد و نگین افتاد

پُراز یاقوت شد عالم، سوار از روی زین افتاد

دگرگون شد جهان، لرزید دنیا، زیر و رو شد خاک

دمی که زینت دوش نبی روی زمین افتاد

پس از بی‌مهری دریا، قسی القلب شد آتش

به جان دودمان رحمه‌ی للعالمین افتاد

خدایا هیچ زخمی بدتر از دلواپسی‌ها نیست

که چشمش سوی خیمه، لحظه‌های واپسین افتاد

شکستن با غلاف تیغ را سربسته می‌گویم

زبانم لال النگوی زنان از آستین افتاد

برای من نگه دار و بیاور زخم‌هایت را

اگر خواهر مسیرت سوی من در اربعین افتاد

نفهمیدند طه را… نفهمیند یاسین را

به چوب خیزران دندانه‌ای از حرف سین افتاد

سیدحمیدرضا برقعی

اهل مسجد شده‌ام جام پیاپی بفروشم

ایستگاه صلواتی بزنم می بفروشم

اهل مسجد شده‌ام گرمی مردادی خود را

به تن لاغر و سرمازده‌ی دی بفروشم

چشم‌درچشم خدا یک دهن آواز بخوانم

به شبانان برانگیخته‌اش نی بفروشم

هان به آن پیرزن خسته بگو پیش بیاید

آمدم یوسف خود را به زَر وی بفروشم

اربعین است خمم را سر بازار بیارم

اگر امروز تقلا نکنم کی بفروشم؟

بد به حال من اگر تشنگی کرب و بلا را

به سرافکندگی سلطنت ری بفروشم

سیدعلی شکراللهی

این‌همه آیینگی از انعکاسِ آهِ کیست؟

چشمه‌ها در رودرودِ غصه‌ی جانکاه کیست؟

جاده‌های پیشِ‌پاافتاده بسیارند، لیک

ای دل راهی! حواست هست که این راه کیست؟

بندگی یعنی عطش، تنها شدن، ‌بی‌سر شدن

او که شد دل بنده‌اش، خود بنده‌ی درگاهِ کیست؟

انتقامی سرخ بعد از انتظار سبز ماست

لاله‌های این چمن در حسرت خون‌خواه کیست؟

هر کران پژواکی از«هیهات من الذله» است

این که آتش زد به عالم جمله‌ی کوتاه کیست؟

آی زهد خشک! باید اربعینی طی کنی

تا بفهمی مستی ما از شراب آه کیست

رضا یزدانی

تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت، به دبیرخانه‌ی شورای فرهنگی ستاد اجرایی فرمان حضرت امام(ره) تعلق دارد. | طراحی توسط شرکت طوسی