عصای زینب (س)
بیبی عصا زنان میآمد و من پا به پای بیبی آرام و بیقرار، بیبی با اینکه زانو درد شدیدی داشت اما میخواست پیاده راه بیاید دلیلش را نمیدانم! اما هر از چند گاهی چشمانش بارانی میشد و بغض گلویش قلب مرا هدف میگرفت. عصایی قدیمی به دست داشت، بالاخره همیار و تکیهگاه موقتی بود. گاهی همزمان اشک میریخت حتما به یاد حضرت زینب سلام الله علیها در دل زمزمه میکرد: «ای کاش در مسیر شام، حضرت زینب سلام الله علیها یک عصا داشت نه!… کاش فقط یک چوب بود که خستگی پاهایش را لحظهای به تن سرد و خشکیده چوب میسپرد ای کاش…
دوستهای حاج قاسم
.. یاد خاطره یکی از دوستان افتادم: «با جمعی از بچههای کرمانی داخل یک موکب نشسته بودیم، قابلمه نیمرو جلوی یک زائرعراقی بود و با ولع و اشتیاق مشغول خوردن بود. ما هوس نیمرو کرده بودیم، از لهجهی کرمانی ما توجهش جلب شد. از جا بلند شد و رفت… گرم صحبت بودیم که ظرفهای نیمرو جلوی ما نشست … مرد زائر دایم می گفت حاج قاسم … حبیب …
حال و هوای حُر
نا نداشتیم. گرما امانمان را بریده بود اما با دیدن تابلوی کربلا توی مسیر یکباره همه چیز را عوض کرد. باورش سخت بود. فکر رسیدن به کربلا نیروی تازهای به همه کاروان داده بود. حس و امید رسیدن، خستگی را از تنمان درآورده بود. اما انگار پاها شرم داشتند با کفش تا کربلا بروند. انگار از اهل بیت امام خجالت میکشیدند.
شروع کردیم به درآوردن کفشهایمان. بعضی از بچه ها کفشهاشان را از بند، به کیفشان آویزان کرده بودند. یاد حُر افتادم. حر ابن یزید ریاحی، وقتی می خواست با تمام خطاهایی که کرده بود، از امام حسین(علیه السلام) عذرخواهی کند. حری که چکمههاش را پُر از خاک و سنگ کرد و سر به زیر انداخت و رفت طرف ارباب.
گمان میکنم توی آن شرایط، همه حس و حال مرا داشتند. به کفشهام که از گردن آویزان بودند زل زدهبودم و گفتم:«خدا کند مارا هم قبول کنند…
فلوس
وقتی رسیدیم به موکب انگار دنیا را بهمان داده بودند. خستگی و گرما امانمان را بریده بود. رفتیم داخل و افتادیم. کمی که نشستیم، یکباره حس کردیم همه چیز عجیب و غریب است انگار. مثل اینکه داشتیم خواب میدیم. همه تعجب کرده بودند از تمیزی و زیبایی آنجا. تمیزی همه چیزش. حتی لیوانها و بشقاب ها …
صاحب موکب هم که مرد میانسالی بود، آرام و قرار نداشت و مثل پروانه دور بچه ها میگشت. کلی راه آمده بودیم. تشنه بودیم و توی آن هوای گرم، آبمیوهها بدجوری چشمک میزدند… چند لیوان آبمیوه را با سلیقه ،کنار هم چیده بودند توی یخچال .بچههای گروه باورشان نمیشد آبمیوه ها مجانی باشد.گفتند: راه بیفتیم، اینجا پولیه! بیاید بریم جای دیگه یه جرعه آب بخوریم اقلا.
یکی با ناامیدی از صاحب موکب پرسید: فلوس؟ فلوس؟ کم قیمه؟ (قیمتش چند است؟) صاحب موکب خشکش زد. با چهره ایی مبهوت و لهجه عربی غلیظ گفت: میهمان … حبیب … خدا … زائر حسین(ع)… شرمنده شدیم از این همه صفا …
جارو
عصر روز آخری بود که نجف بودیم. قرار بود صبح پیاده روی به سمت کربلا شروع شود. از بچههای فرهنگی دو تا عکس از حرم گرفته بودم و می خواستم با آن عَلَم درست کنم. اما هرچه گشتم ، توی حسینیه، برای عَلَم چوبی پیدا نکردم. از حرم مولا علی(علیه السلام) هم که بر میگشتم، همه جا را سرک می کشیدم اما نبود. یکباره چشمم به یک چوب مناسب خورد که زیر چند تا گاری پُر از وسیله بود و پسر نوجوانی هم داشت آنجا جارویش را میشست. به او فهماندم که چوب زیر گاری را احتیاج دارم.
پسر نگاهم کرد و بعد، بی معطلی خم شد و چوب را از زیر گاری ها در آورد. چوب که درآمد تازه متوجه شدم ، چیزی که دیده بودم چوب نبوده و دستهی یک جارو بوده. نگاهی به اطرف انداختم چه افتخاری بالا تر از جاروکشی قدوم عاشق های حسین بن علی(ع) و یارانش … این افتخار تو هر سفر اربعین نصیبم میشه…
حسرتی که به دل ماند و نماند
از بچگی آرزو داشت ظهر عاشورا، علامت را روی دوشش بگذارد و جلودار دسته باشد.
همه میگفتند: «کوچکی، بزرگ که شدی بیا.» بزرگ شد،
میان کسانی که داوطلب بودند علامت را بلند کنند، از همه لاغرتر بود.
گفتند: برو سربازی، برو بازو که پیدا کردی بیا.
سرباز شد. جبهه رفت. اسیر شد. محرم بود که برگشت،
با آستینهای خالی که به سر شانهاش سنجاق شده بود
و نگاهی که هنوز رنگی از حسرت داشت.
اشک و عطش
پسرک همانطور که داشت زنجیر میزد توی صف در هیئت عزاداری پیش میرفت که ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد پس از چند لحظه با لحن کودکانه رو به آسمان کرد و با خود گفت : خدایا گریه نکن بچهها دیگه تشنه نیستن.
روضه
شب عاشورا،
هیچ مجلس روضهای نرفت.
کنار گهواره نوزادش نشست،
تا صبح به او زل زد و اشک ریخت.
تقدیر
قطره اشکی از چشمهای معلم چکید و روی صفحه نقاشی «رحیم» افتاد، درست روی بطریهای آب معدنی که امدادگران هلالاحمر بین کاروان اسرای کربلا پخش میکردند.
طرح و رنگ بطریها خراب شد و همهی آبها روی زمین ریخت!
هیأت
توی همه سینه میزدند.
فقط یک نفر کنار هیأت
سرش را به دیوار میکوبید و حسین حسین میگفت.
بعد از هیأت همان یک نفر را دیدم…
دستی در بدن نداشت.
سه قاشق غذاخوری
دکتر چی بهش بدم؟
آب، آب زیاد بهِش بده.
بچه شیش ماهه با چقدر آب سیراب می شه؟
سه قاشق غذا خوری.
سقا
دخترک از میان جمعیتی که گریهکنان شاهد اجرای تعزیهاند رد میشود. عروسک و قمقمهاش را محکم زیر بغل میگیرد. شمر با هیبتی خشن، همانطور که دور امام حسین(علیه السلام) میچرخد و نعره میزند، از گوشهی چشم دخترک را میپاید. او با قدمهای کوچکش از پلههای سکوی تعزیه بالا میرود. از مقابل شمر میگذرد، مقابل امام حسین(علیه السلام) میایستد و به لبهای سفید شدهاش زل میزند. قمقمه را که آب تویش قلپ قلپ صدا میدهد، مقابل او میگیرد. شمشیر از دست شمر میافتد و رجز خوانیاش قطع میشود.
دخترک میگوید: «بخور، مالِ تو آوردم» و بر میگردد. رو به روی شمر که حالا بر زمین زانو زده، میایستد. مردمکهای دخترک زیر لایهی برّاق اشک میلرزد. توی چشمهای شمر نگاه میکند و با بغض میگوید: بابای بد!
نگاه شمر از چانهی لرزان دخترک میگذرد، و روی زمین میماند. او نمیبیند که دخترک چگونه با غیظ از پلههای سکو پایین میرود.
باران ظهر عاشورا
در گرمای ظهرعاشورا، وقتی باران باریدن گرفت، بچههای تشنه با پای برهنه از خیمهها بیرون دویدند، دست دعا به آسمان بلند کردند هرچه زودتر باران قطع شود.
بارش باران تیر، سنگ و نیزه بر روی سپاه امام حسین(ع).
زنهای کربلا
گفت: درحادثه کربلا، فقط درخیام سیدالشهدا(ع) زنها حضور داشتند.
گفتم: نه.
گفت: تاریخ نوشته.
گفتم: نه، تو لشگر دشمن هم زنها بودند.
گفت: لشگر دشمن چند نفر!؟
گفتم: بیش از سی هزارنفر سوار براسب، تا بُن دندان مُسلح، مُسلح به شمشیر، خنجر، نیزه بعضی هم تیرسه شُعبه، آنها که سلاح نداشتند سنگ در دامن جمع کرده بودند، عاشق گوشواره، دستبند، خلخال!
نینوا
آفتاب داغ ظهرعاشورا مستفیم روی بدن شهدا میتابید. شهدایی که ازصبح با زبان تشنه توی نخلستان در محاصره لشکر دشمن جنگیده بودند. آخرین مجروح با تمام توان از زمین بلند شد سرنیزه اش را بالا گرفت فریاد زد:
– لبیک یا…
تیری بر گلویش نشست بی جان کنار دیگر شهدا افتاد دیگرحرکت نکرد.
سکوت که برقرار شد به دستور فرمانده بعثی، تانکها به سوی بدن شهدا به راه افتادند.